••• آسمانه

♥ مطالب ادبی .!.!.!.!. مطالب مذهبی ♥

شعر

 

چون تو جانان منی جان بی تو خرم کی شود؟

چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود؟

گر جمال جانفزای خویش بنمایی به ما

جان ما گر در فزاید حسن تو کم کی شود

دل ز من بردی و پرسیدی که دل گم کرده‌ای؟

این چنین طراریت با من مسلم کی شود؟

عهد کردی تا من دلخسته را مرهم کنی

چون تو گویی یا کنی این عهد محکم کی شود؟

چون مرا دلخستگی از آرزوی روی توست

این چنین دل خستگی زایل به مرهم کی شود؟

غم از آن دارم که بی تو همچو حلقه بر درم

تا تو از در در نیایی از دلم غم کی شود

خلوتی می‌بایدم با تو زهی کار کمال

ذره‌ای هم‌خلوت خورشید عالم کی شود

نیستی عطار مرد او که هر تر دامنی

گر به میدان لاشه تازد رخش رستم کی شود

عطار

+ نوشته شده در پنج شنبه 28 مرداد 1395برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,عطار,چون تو در کس ننگری کس با تو همدم کی شود, ساعت 11:50 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

هي چنگ مي زد ، چنگ مي زد ، چنگ مي زد

چنگيز چشمانش که دم از جنگ مي زد

مي آمد و سرسبزي ام را سرخ مي کرد

با خون من لب هاي خود را رنگ مي زد

يک آسمان آيينه با خود داشت اما

بر عکس آن آيينه ها نيرنگ مي زد

آهسته آهسته قدم مي ريخت در شهر

دل - شيشه هاي عابران را سنگ مي زد

با اين که نام از شهر " عشق - آباد " هم داشت

در عشق بازي ها کميتش لنگ مي زد

اي کاش ! دست از دشمني مي شست ، اي کاش !

دستي به من مي داد و قيد جنگ مي زد.

حنظله رباني

+ نوشته شده در سه شنبه 26 مرداد 1395برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,هی چنگ می زد چنگیز چشمانش که دم از جنگ می زد,حنظله ربانی, ساعت 18:58 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

سر سبز دل از شاخه بریدم، تو چه کردی؟

افتادم و بر خاک رسیدم، تو چه کردی؟

من شور و شر موج و تو سر سختی ساحل

روزی که به سوی تو دویدم، تو چه کردی؟

هر کس به تو از شوق فرستاد پیامی

من قاصد خود بودم و دیدم تو چه کردی

مغرور، ولی دست به دامان رقیبان

رسوا شدم و طعنه شنیدم، تو چه کردی؟

«تنهایی و رسوایی» ، «بی مهری و آزار»

ای عشق، ببین من چه کشیدم تو چه کردی

فاضل نظری

+ نوشته شده در دو شنبه 4 مرداد 1395برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,ای عشق ببین من چه کشیدم تو چه کردی,فاضل نظری, ساعت 20:15 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

 
به ياد اولين بيت از کتاب خواجه افتادم
 
شروع عشق شيرين است ، بعدش دردسر دارد
 
دو چشمت از عسل لبريز و لب‌هايت شکر دارد
 
بيــــا، هرچند مـــي‌گــويند: شيرينـــي ضرر دارد
 
زدم دل را بـــه حافظ ، ديدم او امشب براي من -
 
"لبش مي‌بوسم و در مي‌کشم مي" در نظر دارد
 
پريشان است و افسون و هوس در چشم او جمع است
 
پـــــري‌ رو از پـــــريده‌ رنگ آخــــر کِــــي خبـــــــــر دارد؟
 
اگر چه مثل نرگس نيست چشمش سخت بيمار است
 
کـمر چـــون مــــو ندارد او ، ولـــــي مــــو تـــا کمــر دارد
 
لبش شيرين و حرفش تلخ و چشمش مست و قلبش سنگ
 
درشت  و  نــــرم  را  آميـــخته  با  خيــــــــــــــر  و  شــر  دارد
 
بــــه يـــاد اولين بيت از کتــــابِ خواجــــه افتادم
 
شروع عشق شيرين است، بعدش دردسر دارد.
 
بهمن صباغ زاده
+ نوشته شده در سه شنبه 11 خرداد 1395برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,الا یا ایها الساقی,بهمن صباغ زاده, ساعت 6:50 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

عشق يعني معني بالا بلند
عشق يعني دوري از هر دام و بند
گر که خواهي عشق را معني کنم
بحر باشم بايدت باشي چو نم 
عشق يعني آتش اندر جان شدن
سوختن در آتش و درمان شدن
عشق يعني ناله هاي فاطمه 
خطبه خواندنهاي او بيواهمه
عشق يعني در تب و تاب علي
نام مولا بر زبان راندن جلي
عشق يعني ماجراي کوچه ها
داني آيا بر سرش آمد چه ها
فاطمه معناي عشق برتر است
ذوب در مولا و ميرش حيدر است
فاطمه دستش بدامان عليست
عشق بازيهاي زهرا منجليست
عشق يعني جان نثاري پشت در
از پي مولا دويد آسيمه سر
دست مولا را به هم پيچيده ديد
از پي مولا و عشق خود دويد
گفت مولايم رهانيدش ز بند
روبهان حيله گر گيريد پند
بر سر پيمان خود جان را نهاد
هر چه جانانش بگفت آنرا نهاد
گفتش او جانم چه باشد بهر يار
ميکنم قربانيش دار و ندار
عشق يعني عشق زهرا و علي
جان يکي اندر دو قالب تن گلي
اينچنين مولاي من تعليم داد
درس عشق اندر نهاد من نهاد
نام زهرا دين و هم دنياي ماست
عشق پاکش آخرين سوداي ماست
اول و آخر رضاي فاطمه
منتهاي آرزوي ما همه

مجيد اميري
+ نوشته شده در یک شنبه 23 اسفند 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد حضرت فاطمه الزهرا,معنی عشق,شعر در مورد عشق, ساعت 14:57 توسط آزاده یاسینی


شعر

دل زمن بردي و پرسيدي :که دل گم کرده اي ؟

چون تو جانان مني جان بي تو خرم کي شود

چون تو در کس ننگري کس با تو همدم کي شود

گر جمال جانفزاي خويش بنمايي به ما

جان ما گر در فزايد حسن تو کم کي شود

دل ز من بردي و پرسيدي که دل گم کرده‌اي

اين چنين طراريت با من مسلم کي شود

عهد کردي تا من دلخسته را مرهم کني

چون تو گويي يا کني اين عهد محکم کي شود

چون مرا دلخستگي از آرزوي روي توست

اين چنين دل خستگي زايل به مرهم کي شود

غم از آن دارم که بي تو همچو حلقه بر درم

تا تو از در در نيايي از دلم غم کي شود

خلوتي مي‌بايدم با تو زهي کار کمال

ذره‌اي هم‌خلوت خورشيد عالم کي شود

نيستي عطار مرد او که هر تر دامني

گر به ميدان لاشه تازد رخش رستم کي شود.

عطار

+ نوشته شده در پنج شنبه 22 بهمن 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,عهد کردی,عطار نیشابوری, ساعت 10:18 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

به اخمت خستگي در مي رود ، لبخند لازم نيست

کنار سيني چاي تو اصلاً قند لازم نيست

هميشه دوستت دارم - به جان مادرم - اما

تو از بس ساده اي ، خوش باوري ، سوگند لازم نيست

به لطف طعم لب هاي تو شيرين مي شود شعرم

غزل را با عسل مي آورم ، هرچند لازم نيست

مرا ديوانه کردي و هنوز از من طلبکاري

بپوشان بافه هاي گيسويت را ، بند لازم نيست

"به آب و رنگ و خال و خط چه حاجت روي زيبا را"

عزيزم ، بس کن ، از اين بيشتر ترفند لازم نيست

فداي آن کمان هاي به هم پيوسته ات ، هر يک

جدا دخل مرا مي آورد ، پيوند لازم نيست.

 

" بهمن صباغ زاده "

+ نوشته شده در سه شنبه 15 دی 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,به اخمت خستگی در میرود لبخند لازم نیست,خشخاش, ساعت 8:57 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

من پير شدم، دير رسيدي، خبري نيست

مانند من آسيمه سر و دربدري نيست

بسيار براي تو نوشتم غم خود را

بسيار مرا نامه، ولي نامه بري نيست

يک عمر قفس بست مسير نفسم را

حالا که دري هست مرا بال و پري نيست

حالا که مقدر شده آرام بگيرم

سيلاب مرا برده و از من اثري نيست

بگذار که درها همگي بسته بمانند

وقتي که نگاهي نگران، پشت دري نيست

بگذار تبر بر کمر شاخه بکوبد

وقتي که بهار آمد و او را ثمري نيست

تلخ است مرا بودن و تلخ است مرا عمر

در شهر به جز مرگ متاع دگري نيست.

 

ناصر حامدي

+ نوشته شده در جمعه 27 آذر 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,بسیار برای تو نوشتم غم خود را, ساعت 16:1 توسط آزاده یاسینی


شعر

عشق، قابيل است؛

قابيلي که سرگردان هنوز

کشته ي خود را نمي داند کجا پنهان کند!

هر چه اين احساس را در انزوا پنهان کند

مي تواند از خودش تا کي مرا پنهان کند؟

عشق، قابيل است؛ قابيلي که سرگردان هنوز

کشته خود را نمي داند کجا پنهان کند!

در خودش، من را فرو خورده ست، مي خواهد چه قدر

ماه را بيهوده پشت ابرها پنهان کند؟!

هرچه فرياد است از چشمان او خواهم شنيد!

هر چه را او سعي دارد بي صدا پنهان کند

آه! مردي که دلش از سينه اش بيرون زده ست

حرف هايش را، نگاهش را، چرا پنهان کند؟!

خسته هرگز نيستم، بگذار بعد از سال ها

باز من پيدا شوم، باز او مرا پنهان کند.

 

زنده ياد نجمه زارع

+ نوشته شده در جمعه 20 آذر 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,قابیل, ساعت 21:36 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

به خواب درنرود چشم بخت من همه عمر

گرش به خواب ببينم که در کنار منست

اگر معاينه بينم که قصد جان دارد

به جان مضايقه با دوستان نه کار منست

حقيقت آن که نه درخورد اوست، جان عزيز

وليک درخور امکان و اقتدار منست

نه اختيار منست اين معاملت ليکن

رضاي دوست مقدم بر اختيار منست

درون خلوت ما غير در نمي‌گنجد

برو که هر که نه يار منست بار منست

ستمگرا دل سعدي بسوخت در طلبت

دلت نسوخت که مسکين اميدوار منست

و گر مراد تو اينست بي مرادي من

تفاوتي نکند چون مراد يار منست.

سعدي

+ نوشته شده در شنبه 14 آذر 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,ستمگرا,سعدی, ساعت 13:20 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

دير آمدي اي نگار سرمست

زودت ندهيم دامن از دست

بر آتش عشقت آب تدبير

چندان که زديم بازننشست

از روي تو سر نمي توان تافت

وز روي تو در نمي توان بست

از پيش تو راه رفتنم نيست

چون ماهي اوفتاده در شست

سوداي لب شکردهانان

بس توبه صالحان که بشکست

اي سرو بلند بوستاني

در پيش درخت قامتت پست

بيچاره کسي که از تو ببريد

آسوده تني که با تو پيوست

چشمت به کرشمه خون من ريخت

وز قتل خطا چه غم خورد مست

سعدي ز کمند خوبرويان

تا جان داري نمي توان جست

ور سر ننهي در آستانش

ديگر چه کني دري دگر هست؟

سعدي

+ نوشته شده در شنبه 7 آذر 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,نگار سرمست,سعدی, ساعت 11:14 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

گفتم:«بدوم تا تو همه فاصله ها را»

تا زودتر از واقعه گويم گله ها را

چون آينه پيش تو نشستم که ببيني

در من اثر سخت ترين زلزله ها را

پر نقش تر از فرش دلم بافته اي نيست

از بس که گره زد به گره حوصله ها را

ما تلخي نه گفتنمان را ،که چشيديم

وقت است بنوشيم از اين پس بله ها را

بگذار ببينيم بر اين جغد نشسته

يک بار دگر پر زدن چلچله ها را

يک بار هم اي عشق من از عقل مينديش

بگذار که دل حل بکند مسئله ها را...

محمد علي بهمني

+ نوشته شده در یک شنبه 1 آذر 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,فرش دل,محمد علی بهمنی, ساعت 13:53 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

اين مهم نيست که دل، تازه مسلمان شده است

که به عشق تو قمر، قاري قرآن شده است

مثل من باغچه ي خانه هم از دوريِ تو

بس که غم خورده و لاغر شده گلدان شده است

عشق مهمان عزيزي ست که با رفتن او

نرده ي پنجره ها ميله ي زندان شده است .

 

+ نوشته شده در شنبه 30 آبان 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,اين مهم نيست که دل, تازه مسلمان شده است, ساعت 15:49 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

مي‌خواهمت چنان که شب خسته خواب را

مي‌جويمت چنان که لب تشنه آب را

محو توام چنان که ستاره به چشم صبح

يا شبنم سپيده‌ دمان آفتاب را

بي‌تابم آنچنان که درختان براي باد

يا کودکان خفته به گهواره تاب را

اي خواهشي که خواستني تر ز پاسخي

با چون تو پرسشي چه نيازي جواب را .

 

قيصر امين پور

+ نوشته شده در چهار شنبه 27 آبان 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,قیصر امین پور,شب خسته, ساعت 14:56 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

اين چيست که چون دلهره افتاده به جانم

حال همه خوب است، من اما نگرانم

در فکر تو بستم چمدان را و همين فکر

مثل خوره افتاده به جانم که بمانم

چيزي که ميان من و تو نيست غريبي ست

صد بار تو را ديده ام اي غم به گمانم؟!

انگار که يک کوه سفر کرده از اين دشت

اينقدر که خالي شده بعد از تو جهانم

از سايه سنگين تو من کمترم آيا....؟!

بگذار به دنبال تو خود را بکشانم

اي عشق...! مرا بيشتر از پيش بميران

آنقدر که تا ديدن او زنده بمانم.

 

فاضل نظري

+ نوشته شده در سه شنبه 26 آبان 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,فاضل نظری,بعد ازتو,انگار که یک کوه سفر کرده, ساعت 13:44 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

دست عشق از دامن دل دور باد!

مي‌توان آيا به دل دستور داد؟

مي‌توان آيا به دريا حكم كرد

كه دلت را يادي از ساحل مباد؟

موج را آيا توان فرمود: ايست!

باد را فرمود: بايد ايستاد؟

آنكه دستور زبان عشق را

بي‌گزاره در نهاد ما نهاد

خوب مي‌دانست تيغ تيز را

در كف مستي نمي‌بايست داد.

 

قيصر امين پور

+ نوشته شده در پنج شنبه 5 شهريور 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,قیصر امین پور,دستور زبان عشق, ساعت 11:24 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

از عشق مکن شکوه که جاي گله اي نيست

بگذار بسوزد دل من مسئله اي نيست

من سوخته ام در تب ، آنقدر که امروز

بين من و خورشيد دگر فاصله اي نيست

غمديده ترين عابر اين خاک منم من

جز بارش خون چشم مرا مشغله اي نيست

در خانه ام آواز سکوت است ، خدايا

مانند کويري که در آن قافله اي نيست

مي خواستم از درد بگوييم ولي افسوس

در دسترس هيچکسي حوصله اي نيست

شرمنده ام از روي شما بد غزلي شد

هرچند از اين ذهن پريشان گله اي نيست.

+ نوشته شده در یک شنبه 11 مرداد 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,غزل, ساعت 10:14 توسط آزاده یاسینی


شعر

 

شقايق گفت با خنده نه بيمارم، نه تبدارم

اگر سرخم چونان آتش حديث ديگري دارم

گلي بودم به صحرايي نه با اين رنگ و زيبايي

نبودم آن زمان هرگز نشان عشق و شيدايي

يکي از روزهايي که زمين تبدار و سوزان بود

و صحرا در عطش مي سوخت

 

 

تمام غنچه ها تشنه

ومن بي تاب و خشکيده تنم در آتشي مي سوخت

ز ره آمد يکي خسته به پايش خار بنشسته

و عشق از چهره اش پيداي پيدا بود

 

 

ز آنچه زير لب مي گفت

شنيدم سخت شيدا بود

 

 

نمي دانم چه بيماريي

به جان دلبرش افتاده بود-اما-

طبيبان گفته بودندش

اگر يک شاخه گل آرد

ازآن نوعي که من بودم

بگيرند ريشه اش را و

بسوزانند

شود مرهم

براي دلبرش –آندم-

شفا يابد

چنانچه با خودش مي گفت

 

بسي کوه و بيابان

 

را بسي صحراي سوزان را

 

به دنبال گلش بوده

و يک دم هم نياسوده

 

 

که افتاد چشم او ناگه

به روي من

بدون لحظه اي ترديد

 

 

شتابان شد به سوي من

به آساني مرا با ريشه از خاکم جداکرد و

به راه افتاد

و او مي رفت و من در دست او بودم

و او هرلحظه سر را

رو به بالاها

تشکر از خدا مي کرد

پس از چندي

هوا چون کوره ي آتش

 

 

زمين مي سوخت

و ديگر داشت در دستش تمام ريشه ام مي سوخت

به لب هايي که تاول داشت گفت:اما چه بايد کرد؟

در اين صحرا که آبي نيست

به جانم هيچ تابي نيست

اگر گل ريشه اش سوزد که واي بر من

براي دلبرم هرگز

دوايي نيست

واز اين گل که جايي نيست

 

 

خودش هم تشنه بود اما!!

نمي فهميد حالش را

 

 

چنان مي رفت و من در دست اوبودم

وحالامن تمام هست اوبودم

دلم مي سوخت اما راه پايان کو ؟

نه حتي آب،نسيمي در بيابان کو ؟

و ديگر داشت در دستش تمام جان من مي سوخت

که ناگه روي زانوهاي خود خم شد

 

 

دگر از صبر اوکم شد

دلش لبريز ماتم شد

 

 

کمي انديشه کرد- آنگه -

مرا در گوشه اي از آن بيابان کاشت

نشست و سينه را با سنگ خارايي،

زهم بشکافت

زهم بشکافت

اما ! آه

صداي قلب او گويي جهان را زيرو رو مي کرد

زمين و آسمان را پشت و رو مي کرد

و هر چيزي که هرجا بود با غم رو به رو مي کرد

نمي دانم چه مي گويم ؟ به جاي آب، خونش را

به من مي دادو بر لب هاي او فرياد:

بمان اي گل

که تو تاج سرم هستي

دواي دلبرم هستي

بمان اي گل

ومن ماندم

نشان عشق و شيدايي

و با اين رنگ و زيبايي

و نام من شقايق شد

 

 

گل پيوسته عاشق شد ...

+ نوشته شده در سه شنبه 6 مرداد 1394برچسب:شعر,شعر زیبا,شعر در مورد عشق,نشان عشق و شیدایی,شیدا, ساعت 12:35 توسط آزاده یاسینی